دخترم با بابابزرگش عزیزم برای اولین بار بردمت بیرون تا دسته های عزاداری و ببینی هم میگفتن نبرش از صداها وجمیعت میترسه اما عشق مامان شما با تعجب نگاه میکردی ...
دختر مرتب ونازم یادم رفت برات بنویسم از اولین روزی که بدنیا امدی مامانی برات تل وگلسر میزد شما عادت کردی صبح به صبح به موهای مشکی نازت گلسر بزنم اینم اولین قاشق فرنیت که با لذت کامل خوردی ...
عشق من خیلی زود دو ماه شدی دوست داشتی گوشی و بگیرم برات مامانی و بابایات قربون صدقت برن و تو قون قون اوهم کنی تمام حواستم بهشون بود و ذوق میکردی روزی صد بارم بهت زنگ میزدن ...